سرویس اجتماعی خرداد: خبر هولناک است؛ دختری ۲۴ ساله به نام الهه حسیننژاد در اسلامشهر برای یک گوشی تلفن همراه کشته میشود. جامعه شوکه میشود، شبکههای اجتماعی به هم میریزند، مسئولان وعده میدهند که قاتل شناسایی، اعتراف و مکان جسد را نشان داده است، رسانهها از «مجازات قریبالوقوع» حرف میزنند و همه چیز در یک کادر تکراری بستهبندی میشود: عدالت اجرا میشود و ما نفس راحت میکشیم. اما مشکل همینجاست؛ اینکه در پایان هر فاجعه، بهجای ریشه، فقط شاخه را قطع میکنیم.
الهه به قتل رسید، بله. اما این قتل، پایان یک داستان نبود، شروع یک کابوسِ تکرارشونده بود. سوال مهم این نیست که قاتل چه کرد، سوال این است که جامعه چه کرد که چنین قاتلی ساخته شد؟ جامعهای که مجازات میکند اما نمیپرسد چگونه به اینجا رسیدیم، در حقیقت دارد با پاککن جنازهای را از روی نقشه حذف میکند، بدون اینکه بفهمد چرا این جنازه در وهله اول آنجا افتاده است.
ما در جامعهای زندگی میکنیم که در آن «فقر» فقط جیبها را تهی نمیکند، ذهنها را هم تهی میسازد. یافتههای تجربی نشان میدهد که شوکهای مالی مداوم، توان شناختی را مختل میکند و باعث میشود تصمیمهای اشتباه و خطرناک به روندی طبیعی در زندگی افراد تبدیل شود. وقتی عملکرد شناختی در نتیجه فقر کاهش مییابد، ما دیگر با انسانهایی روبرو نیستیم که فقط پول ندارند؛ بلکه با کسانی مواجهیم که در مه سنگینی از بیتصمیمی، غریزه و خشونت پیش میروند، بیآنکه امیدی به اصلاح یا راه خروج داشته باشند.
الهه قربانی یک چرخه بود. چرخهای که از تورم شروع میشود، از حاشیهنشینی عبور میکند، از بیعدالتی اقتصادی و فرهنگی جان میگیرد و در نهایت به خشونت و ستاندن جان میانجامد. این چرخه، همان تله فقر است؛ همان مکانیزم خودتقویتگری که نسل پشت نسل انسانهایی را میسازد که یا قربانیاند یا قاتل و عجیبتر آنکه در واکنش عمومی، قاتلبودن همچنان عجیبتر از قربانیشدن است.
نگاهی دقیقتر به زندگی قاتل الهه حسیننژاد، تصویر تلخی از فقر ساختاری را پیش چشم میگذارد؛ مردی متاهل در شرف طلاق، اهل مشکینشهر که به تهران آمده و با سمند نقرهای برادرش مشغول به مسافرکشی است. نه خانهای دارد که شب را در آن بگذراند و نه پشتوانهای که به آن تکیه کند. پاتوقش قهوهخانههاست و بیشتر شبها یا در ماشین خوابیده یا به گوشهای در همان قهوهخانهها پر از دود پناه میبرد. این مرد، خودرویی از خود ندارد و برای کار و حتی خوابگاهی موقت، به برادرش وابسته است. این داستان کوتاه اما غمانگیز، نمونهای زنده از وضعیت بیخانمانی و محرومیتی است که پای قاتل و قربانی را به یک فاجعه ناگوار گره زده است. قاتل بیرحمی که بیشک با اتخاذ تصمیمی وحشتناک علاوه بر شکافدن قلب الهه، قلب خانواده او و مردمی که در چند روز گذشته نگران وضعیت او بودند را زخمی کرد، در بطن ماجرا خود نیز قربانی ساختاری است که او را به لبه پرتگاه کشانده است.
ماجرای قتل الهه، فقط یک پرونده جنایی نیست بلکه پرترهای از یک جامعه آسیبدیده است که اگر نتواند این چرخه را بشکند، به سرعت قربانیان بیشتری خواهد داشت.
بگذار روشنتر بگوییم: ماجرای قتل الهه، نه فقط یک پرونده جنایی که آینهایست برای دیدن خودمان. آیا تاکنون از خود پرسیدهایم چرا این اتفاق در اسلامشهر افتاده، نه در فرمانیه یا الهیه؟ آیا دیدهایم که خشونت، در حاشیهها خانه کرده و جغرافیای فقر، جغرافیای مرگ هم شده است؟
تورم ۴۰ درصدی، رشد منفی رفاه، تعطیلی فرصتهای برابر، کاهش امید به آینده و فروپاشی تدریجی طبقه متوسط؛ جامعهای را ساخته که در آن جان یک زن در معادلهای با یک گوشی موبایل قرار میگیرد. این فقط یک عدد نیست، این فقط «یک بار دیگر» نیست، این نشانه ورود ما به مرحله خطرناکتری است جایی که دیگر خشونتها استثنا نیستند، بلکه تبدیل به یک روند شدهاند.
شاید بگویند قاتل دستگیر شد، عدالت برقرار میشود. اما چه عدالتی؟ عدالتی که تنها وقتی بدن بیجانی بر زمین افتاد وارد عمل میشود؟ اگر این عدالت بود، چرا امیرمحمد خالقی، دانشجوی ۱۹ ساله باید برای یک لپتاپ کشته میشد؟ اگر این عدالت بود، چرا روز به روز «ارزش جان» کمرنگتر میشود و فقر، به بهانهای برای مرگ مظلومانه دیگری تبدیل میشود؟
همهی اینها در حالیست که ماجرا محدود به مرزهای داخلی نیست. در همین روزها، ورزشکاران ایرانی در مسابقات خارج از کشور متهم به تجاوز و سرقت شدند. آیا اینها هم فقط رفتارهای فردیاند؟ یا نه، نشانههاییاند از تخریب یک سیستم فرهنگی-اجتماعی که در آن اخلاق، شرم، و همبستگی جمعی، جایشان را به اضطرار، انزوا و بقا دادهاند؟
ما به طرز عجیبی با جامعهای روبهروییم که به سرعت تهی میشود؛ تهی از معنا، تهی از قاعده، تهی از انسجام. این تهیشدگی نه فقط در سطح فردی بلکه در ساختارهای کلان اجتماعی نیز عمیقتر میشود؛ جایی که ارزشها کمرنگ میشوند، اعتماد عمومی فرو میریزد و حس تعلق به جمع و مسئولیتپذیری کاهش مییابد. اما به جای اینکه به عمق این بحران نگاه کنیم و ریشههای آن را بشناسیم به محض مشاهده اولین نشانههای فاجعه واکنشی شتابزده و سطحی نشان میدهیم. ما داد میزنیم، مجازات میکنیم و سپس همانطور که آمدهایم، فراموش میکنیم. این چرخهای معیوب است که نه تنها مشکل را حل نمیکند بلکه آن را تشدید میکند و جامعه را به سمت سقوط بیشتر سوق میدهد.
خطر اصلی در همین نقطه آغاز میشود: جامعهای که تنها به مجازات میاندیشد، بدون آنکه بازاندیشی کند، بدون آنکه از خود بپرسد چه عوامل و شرایطی قاتل را ساختهاند و چگونه میتوان از شکلگیری چنین شرایطی جلوگیری کرد. چنین جامعهای عملاً تنها واکنشهای مقطعی و صوری نشان میدهد که نه عدالت حقیقی است و نه اصلاح ساختاری. جامعهای که در یک شب تنها برای کولهپشتی لپتاپ، جان دانشجوی نخبهای در کنار خوابگاهش ستانده میشود و در شبی دیگر برای یک گوشی موبایل، قلب دخترانش پاره میشود و در عین حال هیچ تغییری نمیکند، در واقع در مسیر خطرناکی قدم برمیدارد.
اما راه رهایی از این مسیر خطرناک چیست؟ اول از همه، لازم است که ما بهجای صرفاً مجازات و سرزنش، روی پیشگیری تمرکز کنیم؛ یعنی شناخت دقیقتر عوامل ساختاری مانند فقر، نابرابری، بیعدالتی اجتماعی، کمبود فرصتهای برابر و ضعف در آموزش و فرهنگسازی. لازم است که سیاستگذاران، جامعه مدنی و نهادهای مختلف دست در دست هم دهند تا برنامههای گسترده و هدفمند برای کاهش فقر، ایجاد فرصتهای شغلی پایدار، افزایش دسترسی به آموزش و سلامت روان اجرا شود.
علاوه بر این، تقویت نهادهای اجتماعی و ساختن حس مسئولیت جمعی میان مردم، کلید دیگر این مسیر است. وقتی افراد احساس کنند که به یک جامعه زنده، سالم و منسجم تعلق دارند میزان خشونت و ناامنی کاهش پیدا میکند. ایجاد فضاهای گفتگو و مشارکت عمومی، تقویت نهادهای حمایتی برای آسیبدیدگان اجتماعی و ارتقای آگاهی عمومی درباره پیامدهای خشونت و فقر، همگی میتوانند به ساختن جامعهای مقاومتر کمک کنند.
در نهایت، الهه فقط یک نام نیست. او نماد هشدار و زنگ خطری است که باید ما را به بازاندیشی عمیق درباره خودمان، ساختارهای اجتماعی و آیندهمان وادار کند. تا زمانی که این پرسشها بدون پاسخ بماند و اقدامات پیشگیرانه انجام نشود، چنین فجایعی نه تنها تکرار میشوند بلکه شکل و شمایل جدیدی به خود میگیرند و جانهای بیشتری را میگیرند و باز سوگوار خواهیم شد.